اولین شهید شهر یزد
به نقل از فارس، در طول دفاع مقدس هر استان کشور به فراخور نیروها و تواناییهای خود در جنگ تحمیلی نقش آفرینی کرد و در این راه شهدایی تقدیم کرد. با هم مطلبی در این زمینه را می خوانیم.
از همان اوایلی که سپاه، برای دفاع از مردم محروم در مقابل گروهکهای ضد انقلاب، نیروهای خود را به مناطق مختلف اعزام میکرد، من هم در فکر آن بودم که به یکی از آن مناطق؛ یعنی کردستان بروم. بنابراین مشغول طی کردن دورههای آموزشی ویژهای شدم، تا هم آمادگی لازم برای جنگیدن در شهر را پیدا کنم و هم در کوهستان و دشت. بعد، که دوره را تمام کردم، برای اعزام به غرب کشور منتظر ماندم؛ یا بهتر است بگویم لحظه شماری کردم!
تا این که یک روز، تلفن که زنگ خورد و آن را برداشتم، صدای پشت خط با مسئول عملیات سپاه یزد؛ یعنی برادر «حاج اکبر فتوحی» کار داشت. او را صدا کردم و وقتی او تلفن را جواب داد، متوجه شدم که به مرد پشت خط مرتب جواب مثبت میدهد، برای همین حدس زدم که موضوع مهمی در جریان است. «حاج اکبر فتوحی» بلافاصله بعد از آن تماس تلفنی، همه نیروها را در نمازخانه جمع کرد و ما، در حالی که از تشکیل آن جلسه، آن هم با چنان سرعت متعجب بودیم، چشم به او دوختیم تا بفهمیم چه شده است. تا این که وی همه ما را مخاطب قرار داد و گفت: «از غرب کشور تماس گرفتهاند و خبر دادهاند که ممکن است در روزهای آینده، عراق بخواهد به مرزهای ما حمله کند. بنابراین خواستهاند نیروهای آموزش دیده را در اولین فرصت به آن منطقه اعزام کنیم. البته چون در آنجا محلی برای آموزش نیست، از شما میخواهم در صورت داوطلب بودن، آماده شوید تا فردا صبح، یک اردو یک هفتهای بروید.»
همه با جان و دل خود را برای اعزام آماده کردیم و فردای آن روز، به محل اردو رفتیم و یک هفته تمام، آموزشهای لازم را به صورت فشرده و شبانهروزی طی کردیم. شور و شوق اعزام و شرکت در مأموریت آن قدر در وجود تک تک ما موج میزد که همهی آموزشهای نظامی و عقیدتی ـ سیاسی را باموفقیت و بدون احساس خستگی گذراندیم و بعد، از سپاه یزد مسلح شده و سوار بر یک مینیبوس به سوی کرمانشاه به راه افتادیم. در آن اعزام ما هفده نفر بودیم و مسئولیت و فرماندهی هم به عهده برادر «اصغر انتظاری» بود.
همه، پرشور بودیم و دلهایمان به عشق پاسداری از میهن عزیزمان میسوخت. وقتی که به مقصد رسیدیم، یکی از برادرها در مورد منطقه ما را توجیه کرد و بعد خواست تا به همراه یک راننده به اصطلاح «بلدچی» به «سرپل ذهاب» برویم.
وقتی به شهر رسیدیم، اوضاع آن خیلی درهم و آشفته بود و مدام با آمبولانسهایی آژیر کشان که پر بودند از مجروح، روبرو میشدیم. راننده بلدچی که تعجب ما را از دیدن آن صحنهها دید، گفت: «امروز عراقیها قصر شیرین را با توپ و خمپاره به آتش کشیدهاند». برای همین سریع به طرف سپاه قصر شیرین رفتیم و با برادر «رضایی» که فرمانده آنجا بود ملاقات کردیم. او شرایط منطقه را برای ما توضیح داد و گفت:«حملهی جدیتر عراقیها قریبالوقوع است و احتمال دارد که تا چند ساعت دیگر به پاسگاههای مرزی ما حمله شود. به همین دلیل به تعدادی نیروی جان بر کف و شجاع نیاز داریم که بتوانند جلوی نیروهای دشمن را سد کرده و تا رسیدن کمک نیرو از مناطق دیگر، مانع پیشروی آنها بشوند. اگر از میان شما کسی آمادگی دارد و داوطلب است، اعلام کند تا او را برای مأموریت ثبت نام و اعزام کنیم».
من که برای اولین بار به غرب اعزام شده بودم و هنوز با آنجا آشنایی نداشتم، ناگهان شور و شوق اعزام به منطقه غرب از سرم افتاد و ترس عجیبی در دلم راه یافت. برای همین سرم را پایین انداختم و آرزو کردم کسی من را صدا نزند ولی یک دفعه متوجه شدم برادر «اصغر انتظاری» از جایش بلند شد و گفت:« ما بچههای یزدی همهمان آمادهایم تا هر جا که شما صلاح میدانید اعزام شویم. ما موقع بیرون آمدن از یزد، با خودمان عهد کردیم که هر جا نیازی به حضورمان بود، دریغ نکنیم». با شنیدن آن حرفها، ترسم بیشتر شد ولی تصمیم فرمانده، چیزی نبود که بتوانیم از آن سرپیچی کنیم، بنابراین پذیرفتم و قرار شد همراه با شش نفر دیگری که وی از میان هفده نفر ما انتخاب کرده بود، به طرف پاسگاه مرزی قصر شیرین، در پنج کیلومتری شهر بروم. اما قبل از حرکت خبر رسید که آنجا؛ یعنی «پاسگاه پرویز» مورد حمله دشمن واقع شده و نیروهای داخل پاسگاه با دشمن درگیر شدهاند. لذا تصمیم گرفته شد که تا شب صبر کنیم و با تاریک شدن هوا، به سمت پاسگاه حرکت کنیم.
بعد از نماز مغرب و عشاء به طرف «پاسگاه پرویز» به راه افتادیم. در میانهی راه، برادر «اصغر انتظاری» که خودش روحیه ی قوی و خوبی داشت و میخواست ما را هم از خستگی در آورد به شوخی گفت:« بچهها! هفته آینده در یزد عزای عمومی اعلام میشود؛ چون ما هفت نفریم و اگر برای هر کداممان یک روز عزای عمومی بگیرند، تمام هفته آینده یزد کربلا است! »
وقتی که به پاسگاه رسیدیم، به وضوح صدای تانکها و زره پوشهای عراقی را شنیدیم و متوجه شدیم در حال تدارک حملهی گستردهای هستند. ولی با آن حال تا صبح خبری نشد و فقط گاه به گاه به صورت پراکنده به طرف ما تیراندازی میکردند.
چند روزی که گذشت و از حملهی عراقیها خبری نشد و ما هم دیگر داشتیم به حال و هوای پاسگاه عادت می کردیم، ناگهان دیدیم که نیروی جایگزین به پاسگاه آمد تا به جای ما در منطقه مانده و ما به سپاه قصر برگردیم. برای همین، ما که خیال میکردیم آنجا ماندگار هستیم به طرف سپاه قصر حرکت کردیم تا در آنجا سازماندهی شده و آمادگی حضور در هر گوشهای از نوار مرزی که حادثهای پیش میآمد را یافته و بتوانیم با سرعت وارد عمل شده و با دشمن مقابله کنیم.
ساختمان رادیو ـ تلویزیون شهر، اولیه جایی بود که در آن مستقر شدیم؛ چون دشمن قصد داشت به آن حضور در هر گوشهای از نوار مرزی که حادثهای پیش میآمد را یافته و بتوانیم با سرعت وارد عمل شده و با دشمن مقابله کنیم. ساختمان رادیو ـ تلویزیون شهر، اولین جایی بود که در آن مستقر شدیم؛ چون دشمن قصد داشت به آنجا حمله کرده و آن را به تصرف خود درآورد. ولی حملهای صورت نگرفت و ما، تمام مدت حرکت دشمن را زیر نظر داشتیم تا آخر خواست شروع به پیشروی کند، از همانجا، با او درگیر شویم. در همین حال و هوا بودم که یک روز دیدم برادر «اصغر انتظاری» روی یک تکه پاکت سیمان، وصیتنامه مینویسد، به شوخی او را مخاطب قرار دادم و گفت:«برادر اصغر! حالا که دست به قلم شدهای و مینویسی چند خطی هم برای ما بنویس و …». که نگذاشت حرفم را تمام کنم و جواب داد: «تو شهید شو برایت چندین صفحه مینویسم. اصلا ناراحت نباش، خب؟! نوشتن از من، شهید شدن با تو… ».
مدتی از آمادهباش ما گذشت، تا اینکه دشمن در روز اول مهر، از زمین و آسمان به ما حملهور شد و وحشیانه، شروع کرد به تیرباران و بمباران کردن ما، ولی ما هم قدرتمندانه؛ هر چند که سلاحهای محدودتری نسبت به انها داشتیم، جلوی حملات آنها ایستادیم و از مرزهای کشورمان دفاع کردیم، تا بالاخره دشمن مجبور به عقبنشینی شد و با کم کردن آتش خود، سعی کرد که محتاط تر عمل کند. ما هم که تقریبا با کمبود مهمات روبرو شده بودیم، تصمیم گرفتیم تعدادی از بچهها را برای تهیهی مهمات بفرستیم. برای همین من و تعدادی دیگر، به طرف مقر برگشتیم ولی همین که به آنجا رسیدیم یکی از برادرهای یزدی که روز اول با هم به منطقه آمده بودیم، به طرفم آمد و پرسید: «تا حالا کجا بودی؟! خیال کردیم برای تو هم حادثهای پیش آمده یا شهید شدهای که سراغی از ما نگرفتی؟!». با نگرانی پرسیدم:«چه شده؟! خبری هست؟!» و او با دودلی جواب داد: «بله، برادر جعفری، مجروح شده است!» ناراحت شدم و ناخودآگاه پاهایم سست شد؛ چون که «جعفری» از دوستان بسیار صمیمیام بود و خیلی دوستش داشتم پرسیدم:«کجا بستری است؟! میخواهم او را ببینم». بنابر این همه به بیمارستان رفتیم ولی به محض رسیدن به آنجا برخلاف انتظارم که میبایست به طرف اتاقهای بخش میرفتیم، شنیدم که برادر «انتظاری» از نگهبان پرسید: «سردخانه کجاست؟!» با بغض رو به بقیه کردم و گفتم:«چرا سردخانه؟! مگر نگفتید که فقط مجروح شده؟! اما با نگاه بیجواب آنها یکباره تنم داغ و عرق از سر و رویم سرازیر شد و در دلم دعا کردم؛ یعنی التماس کردم که او در سردخانه نباشد. وقتی به جلوی در سردخانه رسیدیم و یکی از بچهها از متصدی آن پرسید که شهیدی به نام «جعفری» آنجا هست، باز خدا خدا کردم که بگوید نه و او گفت: «نه چنین کسی را اینجا نیاوردهاند». برای همین حوشحال شدم و نفس راحتی کشیدم. ولی وقتی با اصرار برادر «انتظاری» به داخل رفتیم تا با دیدن تک تک یخچالها و پیکرهای درون آنها مطمئن شویم، همه چیز خراب شد؛ چون در یکی از یخچالها، نگاهم به پای جوراب پوشیدهای افتاد که فهمیدم خود اوست. آن جوراب را خوب شناختم چون روز قبل از اعزام در بازار یزد با هم دو جفت از آن را خریده بودیم و یکی را او پوشیده بود و یک جفت دیگرش را من به پایم داشتم. پیکر داخل یخچال سرو ته بود و وقتی از آن طرفش نگاه کردیم، با دیدن سر شهید «سید محمد جعفری» دیگر باورم شدم که او شهید شده است. او که از ناحیهی سینه ترکش خورده بود، به عنوان اولین شهید یزد در جنگ بین ایران و عراق، یاد و نامش ماندگار شد.
راوی : محمود شاهپورزاده»
صفحات: 1· 2
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ادهمي فيروز ابادي در 1392/05/23 ساعت 07:46:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1392/11/25 @ 10:46:57 ب.ظ
یادگاری [عضو]
سلام علیکم خانم ادهمی بزرگوار و پر تلاش!چند ساعتی ست که شاهد تلاش بی وقفه ی شما در وبلاگ زیبایتان هستم. خداوند به شما جزای خیر دهد دوست خوبم.شما یزدی هستید؟
1392/11/25 @ 12:44:23 ق.ظ
گفته ها و ناگفته های یک طلبه [عضو]
سلام عزیزجان
عرض ادب و احترام…
در پناه حق مؤید باشید.
1392/11/23 @ 12:25:04 ق.ظ
زارعیان [عضو]
سلام خسته نباشي. از مطالبتون استفاده كردم اما يه پيشنهاد فونت خط ها ريز است ومطالب زياد .اگر گزيده تر انتخاب شود بهتر است
1392/06/30 @ 05:57:59 ب.ظ
رحیمی [عضو]
با سلام و تشکر از زحمات شما در تهیه مطالب ارزشمند مذهبی
با دانلود گاهنامه ظهور (نشریه داخلی حوزه علمیه محدثه سلام الله علیها) شماره 19
منتظرتان هستیم.
یا علی
1392/05/23 @ 06:35:11 ب.ظ
طلبه [عضو]
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام. خاطره از شهداء همیشه شنیدنی است. خدا شفاعتشان را شامل حالمان کند.
1392/05/23 @ 10:23:54 ق.ظ
صدرارحامی [عضو]
باسلام واحترام
امیدوارم خدا کمک کند تا بتوانیم ادامه دهنده راه این بزرگواران باشیم.
موفق و سربلند باشید.