داستان ستون حنّانه
داستان ستون حنّانه
بی ترديد پيامبر اكرم صلی الله عليه وآله معجزات فراوانی را به امت اسلام و دشمنانش در عصر خود نشان داد، يكی از آن معجزات، ماجرای ستون حنانه است كه آن را از زبان حضرت سجادعليه السلام مرور می كنيم: رسول اكرم صلی الله عليه وآله وقتی كه در مسجد مدينه برای خواندن خطبه نماز می ايستاد، به يكی از ستونهای مسجد تكيه می داد كه از درخت خشكيده و قديمی خرما بود. هنگامی كه برايش منبری تهيه كردند، حضرت برای سخنرانی از آن ستون فاصله گرفت و برای نشستن روی منبر تشريف برد. در آن حال، آن چوب خشكيده همانند شتری كه بچه شيرخواره اش را از او گرفته باشند، به ناله در آمد و چنان زارزار گريست كه تمام مسلمانان اهل مسجد را متأثّر ساخت.
پيامبر رحمت صلی الله عليه وآله از منبر پائين آمده و به سوی ستون رفت، آن را نوازش كرد و دست بر وی كشيد تا او آرام و ساكت شد. سپس دوباره به منبر رفت و خطبه خواند. (1)
مولوی در اين باره چنين سروه است:
اُستُن حنانه از هجر رسول // ناله می زد همچو ارباب عقول
گفت پيغمبر: چه خواهی ای ستون؟ // گفت: جانم از فراقت گشت خون
مسندت من بودم از من تاختی // بر سر منبر تو مسند ساختی
گفت: می خواهی ترا نخلی كنند // شرقی و غربی زتو ميوه چِنَنْد؟
يا در آن عالم ترا سروی كنند // تا تر و تازه بمانی تا ابد؟
گفت آن خواهم كه دائم شد بقاش // بشنو ای غافل كم از چوبی مباش
1-الميزان، ج 13، ص 123؛ المناقب، محمد بن شهرآشوب مازندراني، نشر علامه، قم، ج 1، ص 90.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ادهمي فيروز ابادي در 1395/02/16 ساعت 06:22:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |