من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم

یادداشت های شهید چمران در آمریکا

من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يكسره تسليم خدا كنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم.

اوايل تابستان 1959
من تصميم دارم كه از اين به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشويم، قلب خود را يكسره تسليم خدا كنم، از دنيا و مافيها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خويش را در آب ديده قرار دهم.
من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كرده‏ام. من آدم خوبى بوده‏ام، بايد تصميم بگيرم كه مِن‏بعد نيز خود را عوض كنم.
حوادث روزگار آدمى را پخته مى‏كند و حتى گناهان مانند آتشى آدمى را می ‏سوزاند.

اوايل بهار 1960
نزديك به يك سال مى‏گذرد كه در آتشى سوزان مى‏سوزم. كم‏تر شبى به‏ياد دارم كه بدون آب ديده به‏خواب رفته باشم و آه‏هاى آتشين قلب و روح مرا خاكستر نكرده باشد!
خدايا نمى‏دانم تا كى بايد بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و هميشه تو شاهد بوده‏اى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مى‏دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس مى‏كنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شايد بشريت لذت خواهد برد!
خدايا، از تو صبر مى‏خواهم و به سوى تو مى‏آيم. خدايا تو كمكم كن.
امروز 19 رمضان يعنى روزى است كه پيشواى عاليقدر بشريت در خون خودش غوطه مى‏خورد. روزى است كه مرا به ياد آن فداكارى‏ها، عظمت‏ها و بزرگوارى‏هاى او مى‏اندازد. از او خالصانه طلب همت مى‏كنم، عاشقانه اشك، يعنى عصاره حيات خود را تقديمش مى‏نمايم. به كوهساران پناه مى‏برم تا در… تنهايى، از پس هزارها فرسنگ و قرن‏ها سال با او راز و نياز كنم و عقده‏هاى دل خويش را بگشايم.
خدايا نمى‏دانم هدفم از زندگى چيست؟ عالم و مافيها مرا راضى نمى‏كند. مردم را مى‏بينم كه به هر سو مى‏دوند، كار مى‏كنند، زحمت مى‏كشند تا به نقطه‏اى برسند كه به آن چشم دوخته‏اند.
ولى اى خداى بزرگ از چيزهايى كه ديگران به دنبال آن مى‏روند بيزارم. اگرچه بيش از ديگران مى‏دوم و كار مى‏كنم، اگرچه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعاليت و كار كرده و مى‏كنم ولى نتيجه آن مرا خشنود نمى‏كند فقط به‏عنوان وظيفه قدم به پيش مى‏گذارم و در كشمكش حيات شركت مى‏كنم و در اين راه، انتظار نتيجه‏اى ندارم!
خستگى براى من بى‏معنى شده است، بى‏خوابى عادى و معمول شده، در زير بار غم و اندوه گويى كوهى استوار شده‏ام، رنج و عذاب ديگر برايم ناراحت‏كننده نيست. هر كجا كه برسد مى‏خوابم، هر وقت كه اقتضا كند مى‏خيزم، هرچه پيش آيد مى‏خورم، چه ساعت‏هاى دراز كه بر سر تپه‏هاى اطراف بركلى بر خاك خفته‏ام و چه نيمه‏هاى شب كه مانند ولگردان تا دميدن صبح بر روى تپه‏ها و جاده‏هاى متروك قدم زده‏ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى به‏سر آورده‏ام. درويشم، ولگردم، در وادى انسانيت سرگردانم و شايد از انسانيت خارج شده‏ام، چون احساس و آرزويى مانند ديگران ندارم.
اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه بايد بگذارم؟ آيا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصيّت من خواهد بود؟ آيا ايده‏ها، آرزوها و تصورات من شخصيّت خواهند داشت؟ چه چيز است كه من را تشكيل داده است؟ چه چيز است كه ديگران مرا به‏نام آن مى‏شناسند؟…
در وجود خود مى‏نگرم، در اطراف جست‏وجو مى‏كنم تا نقطه‏اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در اين ميان جز قلب سوزان نمى‏يابم كه شعله‏هاى آتش از آن زبانه مى‏كشد و گاهى وجودم را روشن مى‏كند و گاه در زير خاكستر آن مدفون مى‏شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى‏بينم. همه چيز را با آن مى‏سنجم. دنيا را از دريچه آن مى‏بينم. رنگ‏ها عوض مى‏شوند، موجودات جلوه ديگرى به خود مى‏گيرند.

 

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
نظر خود را نسبت به این وبلاگ اعلام نمائید.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.