هوی هوی دایی رضا، صابون برداشتی؟ شامپو چی؟!

​همین

 چهار سال پیش بود که پشت فرمان ماشین پراید ۱۴۱ نقره‌ای رنگم نشسته بودم؛ هادی کنارم نقش شوفر را بازی می‌کرد و محسن صندلی عقب لمیده بود و غُر می‌زد. بار اولی بود که برای پیاده‌ روی اربعین دل به راه داده بودیم. هیچ کدام ویزا نداشتیم، محسن حتی گذرنامه هم نداشت.

از دوستان طلبه که در مرز مهران بودند، خبر می‌رسید که اوضاع شیر تو شیره و مردم بدون ویزا و گذرنامه هم از مرز رد می‌ شوند. رادیو روشن بود و می‌گفت از ورود بدون ویزا و گذرنامه به شدت جلوگیری می‌شود. بوی چایی کهنه و کیک خانگی از گوشه کنار ماشین به مشام می‌ رسید. اضطراب و دلهره دلم را آشوب کرده بود، با بیم و امید به راه ادامه دادیم. ماشین به میدان اول شهر ملایر رسیده بود که ناگهان سرعت‌گیر بزرگ و بدون علامتی ماشین و سرنشینان را به هوا پرتاب کرد. محسن سرش به سقف خورد، عمامه ‌اش افتاد جلوی پایش و فریاد کشید: بااابووو چه خبرته! به فنرای این قراضه رحم نمی‌کنی به دل و قلوه ما رحم کن. با لبخند گفتم: ندیدم اصلاً، تابلو هم نداشت حالا زیادی جوش نزن، شیرت خشک میشه! ماشینم داره ورزیده میشه، ان شاءالله راه کربلا باز شه با همین ماشین بریم تا کربلا، این سرعت‌گیرها به پای چاله‌ چوله ‌های جاده‌ های عراق هیچی نیست!

داخل ملایر همان ‌طور که به دنبال تابلوی کرمانشاه یا مهران می‌گشتم به هادی که کنار دستم نشسته بود گفتم: عراقی ‌ها چقدر به زائران اربعین احترام می‌گذارند و تحویل می‌ گیرند، به خونه ‌های خود دعوت می‌‌ کنن و بهترین غذاها را بدون هیچ منّتی به زائران می‌ دهند؛ اما ایرانی ‌ها اصلا تحویل نمی‌گیرند، هیچ خبری از موکب و پذیرایی نیست.

همین طور در مدح عراقی ‌ها و ذمّ ایرانی ‌ها می‌گفتم که به میدانی کوچک رسیدیم که نه تابلویی داشت و نه اسمی! راه را گم کرده بودیم، از یک مغازه دار سوال کردم، گفت: اوه اوه خیلی اشتباه اومدی باید برگردی! همان موقع صدای اذان مغرب از مسجدی کنار میدان به گوشمان رسید، رفتیم مسجد برای نماز جماعت، قبل از شروع نماز، امام جماعت با دیدن ما، آمد جلو و با ادب و احترام خاصی سلام و احوالپرسی کرد. وقتی فهمید ما عازم کربلا هستیم، اصرار کرد که امشب باید به خانه‌ ی من بیایید.

بین دو نماز، امام جماعت بلند شد و به همه مأمومین گفت: این سه طلبه عزیز عازم کربلا هستند از آنها خواهش می‌کنیم که نایب الزیاره همه نمازگزاران مسجد باشند و برای همه ما دعا کنند. بعد از تمام شدن نماز عشاء همه نمازگزاران دانه دانه آمدند و با ما روبوسی کردند و التماس دعا ‌گفتند. یک مرد میانسال هم اصرار کرد برای صرف شام به خانه ‌اش برویم. هادی دهانش را نزدیک گوش من آورد و گفت: بیا آقا رضا تحویل بگیر، گفتی ایرانی ‌ها زائرین را احترام نمی ‌کنند، نگاه کن انگار خدا می‌ خواست ما گم بشویم تا به ما نشان دهد که ایرانی‌ ها هم عاشق خدمت به زائرین هستند. من فقط ابرویی بالا انداختم و لبخند زدم، انگار راست می‌گفت. نگاهم به خوردگی و سوراخ پایین کت مرد میانسال مانده بود، نگاهم از سوراخ کتش سُر خورد و به سوراخ پشت جورابش خزید. خیلی هم اصرار کرده بود و گفته بود: شام بیایید مهمان ما، افتخار بدید، یه خونه درویشی هست دیگه! از مسجد که بیرون آمدیم چشمم افتاد به کفش رنگ و رورفته‌ی مرد میانسال، راست می‌گفت داشت می‌رفت به سمت خانه‌ ی درویشی‌ اش.

روحانی مسجد با اصرار گفت: خواهش می‌کنم امشب را مهمان ما باشید و شب بخوابید و صبح زود برید مرز. گفتم: ما برنامه ریزی کرده بودیم که نصفه شب به مهران برسیم و همون نیمه شب از مرز رد بشیم که خلوت‌تر باشه. حاج آقا دستی به ریش جو گندمی خود کشید و گفت: هر جور راحتید، ولی شام را باید بیایید. ما هم بیشتر از این ناز نیاوردیم و به دنبال ماشین او تا در خانه ‌اش رفتیم. وارد خانه ‌اش که شدیم ، جلوی در کفشم را درآوردم، حاج ‌آقا خم شد و کفشم را جفت کرد و گذاشت توی  جاکفشی ، شرمنده شدم، با احترام از ما پذیرایی کرد. سر سفره شام از شغل و برنامه کاری حاج آقا پرسیدم، دکترای فلسفه داشت و استاد دانشگاه ملایر بود. سفره که جمع شد، خداحافظی کردیم و جلوی در دوباره حاج آقا خم شد و کفش‌ هایمان را جفت کرد و گفت: مخصوصاً نایب‌الزیاره ما باشید حتماً. پیشانی ما را بوسید و سوار ماشینش شد تا راه را به ما نشان دهد.

اما امروز با تجربه سه دوره سفر اربعین، ده روز قبل از اربعین از قم حرکت کردیم ، ۱۴ نفر بودیم با سه ماشین شخصی. نسیم ملایم پاییزی هوای گرم قم را بهاری کرده بود، ابرهای سفید پشمالویی در آسمان دیده می‌شدند که خنکای سایه‌شان از پنجره ماشین می‌ریخت توی صورتمان، اما ابرهای بی بخاری بودند؛ انتظار باران از آن‌ها نمی‌رفت. ساعت دو و نیم بعد از ظهر حرکت کردیم، ترافیک بعضی محورها و خرابی بعضی جاده‌ ها باعث شد ۷۵۰ کیلومتر راه در حدود ۱۰ ساعت طی کنیم. نیمه شب بود که به مهران رسیدیم، ده روز مانده به اربعین حسینی، سیل مردمی به سمت مرکز مغناطیس توحیدی جهان اسلام آرام اما بی‌قرار و دل آشوب جلو می‌راند ؛ کربلا در روز اربعین نقطه عطف قلوب عاشقان، مرکز جاذبه‌ی مغناطیسی است که بُراده‌های قلوب آهنین را به سمت آهنربای عشق جذب می‌کند و حول محور توحید به حرکت در می‌آورد. 

ادامه دارد…

رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده است که قسمت اول آن اینجا ذکر شده است.

منبع:http://hawzahnews.com/mobile/mobiledetail/News/465304/75

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
نظر خود را نسبت به این وبلاگ اعلام نمائید.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.