- درس هایی از اربعین
- فضیلت ماه شعبان
- 5 نفری ڪه شیطانرا بیچاره ڪردهاند
- شعار سال حوزه «حوزه و فضای مجازی»/ حوزه علمیه اجازه توهین به مقدسات را نمی دهد
- نگویید جامانده ایم
- اربعین و فصل عاشقی
- اعمال روز اربعین
- شفای بیماری چشم آیت الله بروجردی بوسیله گِل عزاداری سید الشهدا علیه السلام
- پیش امام حسین شکوه کنید تا یک نظری بکنند
- اعمـــــال مـــــاه صفـــــر

از زمین گیر کردن استاد دان ۵ کاراته تا قهقهه خنده در مراسم روضه
چهارشنبه 97/07/25
ادامه قسمت قبل(قسمت 3)
صبح چهارشنبه مهدی حوله به سر با چشمانی قرمز شده از حمام بیرون آمد، دیروز به خاطر شلوغی نتوانسته بود حمام کند. هر وقت حمام میرفت موقع صابون و شامپو زدن به سرش چشمانش را نمیبست و همیشه بعد از حمام چشمانی درشت و قرمز در میان صورتی کشیده و لاغر نظر هر بینندهای را به خود جلب میکرد. با مهدی سر میز صبحانه نشستیم، تخممرغ شیرین با نان ساندویچی دست پخت برادران تایلندی! تا به حال تخممرغ شیرین نخورده بودم. اما برای مهدی خوب بود که آوازه قند خوردن دزدکیاش، تا عراق و خانه سید جاسم هم رسیده بود.
هفتهای یک قنددان را خالی میکرد حتی در ماه رمضان و در حال روزه! سحری مفصّلی میخورد و روزه میگرفت و تا موقع افطار کسی نمیدید که مهدی چیزی بخورد. تشنگی را خوب طاقت می آورد اما همیشه قنددان خالی میشد. با دندانهای یکی در میان شکسته و سیاه، قندهای بیزبان را خرد میکرد و فرو میداد. سیبک برجسته گلویش هنگام قورت دادن قند آب شده، تماشایی بود، چون میخواست کسی نفهمد که قند خورده، لب کج میکرد و قهقهه خندهای میزد آنگاه سبیک لاغر و بلندش بالا و پایین میشد.
...
مهدی اولین قاشق تخممرغ را بدون نان قورت داد و گفت: به به عجب تخممرغی! به یاد آن مرغهای بینوایی افتادم که مهدی فشارشان میداد تا تخم کنند! هر وقت بی بی ته مانده غذا یا پوست هندوانهای به مهدی میدادند و میگفتند: بدو برو بده به مرغا، تخممرغها رو هم بیار. مهدی میرفت داخل قفس مرغها و یکی یکی آنها را میگرفت، اول سر مرغ را به دماغ نوک قرمزش میچسباند و یک نفس عمیق میکشید، بعد زیر بال و ته مرغ را میخاراند. مرغ بیچاره هر چه قیس میکشید، مهدی ولش نمیکرد. سر مرغ را میپیچاند و از پشت گردنش که سفیدی پوستش نمایان بود یک ماچ آبدار و صدادار میگرفت! مرغ را فشار میداد تا شاید تخم کند! هر چه فریاد میکشیدم: مهدی ولش کن، کُشتیش! فایده نداشت تا یک بوس درست و حسابی از گردن لخت مرغ نمیکرد، دست برنمیداشت. وقتی مرغ را رها میکرد، تا چند دقیقه گیج میزد و تلو تلو کنان به در و دیوار میخورد. مرغ را میگویم نه مهدی!یک خروس میناتوری خانه برادرم خیلی وحشی و جنگنده بود، هر کس نزدیکش میشد حمله میکرد و چند زخم حسابی به جا میگذاشت. چند بار مهدی را زخمی کرده بود تا اینکه یک روز مهدی با یک حرکت ناگهانی دست کرد داخل قفس و گردن این خروس را گرفت و از لابهلای مرغها کشید بیرون. خروس قُلدر در دستان خشک مهدی تسلیم شده بود، اول خروس را اینقدر مالاند و فشار داد که صدایش خفه و خشدار شد. بعد گردن آن را بر خلاف جهت، به سمت کمر چرخاند و یک ماچ صدادار کرد. خروس که رها شد، آرام و رمیده به داخل قفس رفت و دیگر هیچ وقت به کسی حمله نکرد! از ترس مهدی کُت گیر شد!
مهدی با دهان پر، از حمام رفتنش تعریف میکرد. گفت: چقّه اینها پچلند، کاری میکنن، توی تشتشون پر از آب گند بود، بو لاش میداد. میدانستم چرا مهدی عصبانیاست! همیشه هر وقت حمام میرفت با تشت خالی بازی میکرد، سر و صدای زیادی ایجاد میشد. تشت را به زمین لخت حمام میکوبید و صدای بلند آن در فضای کوچک حمام میپیچید و مهدی به شدت لذت میبرد! مخصوصاً اگر تشت فلزی بود که برای مهدی، نورٌ علی نور میشد. بعد از صبحانه همگی با هم به سمت حرم راه افتادیم، مهدی معمولا در کنار من حرکت میکرد. هر از چند گاهی زبانش را بیرون میآورد، تمرین میکرد تا زبانش به سر دماغش برسد! عجب حرفی زدم! اگر زبانش به دماغش میرسید از کجا برایش زن پیدا میکردم؟!
قرار گذاشتیم که اگر در شلوغی همدیگر را گم کردیم قبل از ظهر به خانه ابوهبه برگردیم. بعد از ۴۵ دقیقه به بین الحرمین رسیدیم، جمع ۶ نفره نوجوانان عراقی را دیدم که به شیوه عجیب اما زیبایی عزاداری میکردند، تیشرتهای چسبان و مشکی بر تن آنها خودنمایی میکرد، پاچههای شلوارشان را ورمالیده و تا بالای زانو بالا کشیده بودند، سربندهای لبیّک یا حسین علیه السلام بر پیشانی .
پا برهنه و عصا به دست حلقه زده بودند و با نظم خاصی یک نوحه عربی را تکرار میکردند. حدود ۳ دقیقه همراه با نوحه خوانی پاهای گلآلود خود را همراه با عصا به شدت به زمین میکوبیدند، صدای پا و عصا آهنگ موزون و زیبایی را ایجاد کرده بود، سپس تند راه میرفتند و دوباره حلقه میزدند و نوحه میخواندند، به سینه و سر نمیزدند، فقط پا و عصا به زمین میکوبیدند. روی آهنگ پاها، شعری را با سوز عجیبی تکرار میکردند که دل را به لرزه در میآورد و قلب را به تپش میانداخت. گاهی مهدی بدون دلیل میخندید، جوانان محکم به سر و سینه میکوبیدند و مهدی میخندید و ریش کوتاه و تیز خود را میخاراند. هر چه به مهدی اشاره میکردم که زشته نخند، فایده نداشت. به خنده که میافتاد کسی جلودارش نبود.
یک شب در مسجد نزدیک خانهمان، مهدی کنار من نشسته بود و مداح روضه میخواند. شب تاسوعا بود، مهدی همیشه موقع روضه دست روی پیشانی میگذاشت و حالت گریه به خود میگرفت. آن شب پیرمرد کنار مهدی به سر و صورت خود میزد و گریه میکرد، دستانش را روی کنده زانو میکوبید و ناله میزد. ناگهان دیدم مهدی به خنده افتاده، بی هوا قهقهه میزد و میخندید! با آرنج به پهلویش زدم تا ساکت شود. اشک در چشمهایش جمع شده بود ، خنده مهدی خندهدارتر از هر چیزی است. مجبور شدیم از مسجد بیرون بیاییم!
در شلوغیها همه حواسم به مهدی بود، عبایم را دور دست پیچیدم و به مهدی گفتم: پشت سر من بیا مواظب باش گم نشی. در فکر بودم که باید همه حواسم به مهدی باشد. خاطره خوبی از شلوغی نداشتم، همین چند سال پیش با مهدی در حرم امام رضا علیه السلام در شلوغی گیر کرده بودیم، در این شلوغی مهدی دستان استخوانی خود را زیر بغل یک خانم نامحرم کرد و قلقلک داد! کاش قلقلک بود محکم میخاراند! عادت داشت این کار را بکند و با زور بازویی که مهدی داشت به سختی میشد از دستش فرار کرد. زن نامحرم با عصبانیّت برگشت، تا مهدی را دید، شروع به فحش دادن کرد: مردیکه بیغیرت، بی ناموس، بی حیا، بیجا میکنی به من دست میزنی. خانم میانسالی بود و بدقیافه ، چادرش را محکم گرفته بود و فحش میداد و میخواست یک سیلی به گوش مهدی بزند که مهدی را کنار کشیدم و گفتم: ببخشید حاج خانم این بچه مریضه دست خودش نیست، ببخشید.
زن تنها بود و نگاهی به ریش و سبیل تازه درآمده مهدی کرد و لبش را برگرداند و بلند گفت: بیشعور مردیکه دیوانه! صورتم گُر گرفت. خیلی ناراحت شدم ، میدانستم مهدی روحیه خیلی حسّاسی دارد و حتما ناراحت میشود. در شلوغی دستش را گرفتم و سریع به سمت صحن جمهوری رفتیم. مهدی خیلی گرفته و ناراحت بود.
بعضی وقتها که بچههای کوچک فامیل مهدی را مسخره میکردند و او را دیوانه صدا میزدند، خیلی بهش برمیخورد و ناراحت میشد. بغض میکرد اما خودش را کنترل میکرد تا اشک نریزد. یکبار یواشکی او را زیر نظر داشتم در اتاق خودش چندک(چمباتمه) زده بود و به عکس پدر شهیدش خیره شده بود. بدون حرکت به چشمان درشت و زیبای پدرش نگاه میکرد و لبانش تکان میخورد. نمیدانم چه میگفت، اما بعد از نیم ساعت که صدایش کردم چشمانش پر از اشک بود. دلم لرزید، همیشه از آه دل مهدی میترسیدم. میدانستم که اگر این طفل معصوم از کسی رنجیده خاطر شود و آهی بکشد، روزگارش سیاه است.
بابای شهید مهدی چند بار شیمیایی شده بود. دکترها میگفتند: خشکی ، زبری و سیاهی پوست مهدی به خاطر اثرات شیمیایی پدرش است. پوست مهدی را با هر روغن و دارویی چرب میکردند فایده نداشت، زود خشک و چروکیده میشد. در شلوغی بینالحرمین مواظب بودم که مهدی کار مشهدش را تکرار نکند. آن زن مشهدی جوان نبود ، مردی هم همراهش نبود و مهمتر از همه زبان ما را میفهمید. اما اینجا در عراق اگر مهدی دستی به زیر بغل خانم جوانی میکرد که شوهر گردن کلفتی هم همراهش بود، چه خاکی باید به سرم میریختم. تازه در مشهد لباس روحانیّت هم نداشتم اما اینجا با لباس روحانی در کنار مردی یُغور (مهدی) که دست به ناموس عراقی دراز کرده چه باید میکردم؟! تا میخواستم دنبال کلمهای عربی بگردم تا مرادم را برسانم اولین سیلی به گوش مهدی بیچاره میخورد .
در ذهنم خودم را آماده هر اتفاقی کرده بودم، کلمه مناسب را پیدا کردم: انت مجنون! نه نه، هو مجنون! ای بابا اگر بگویم انت مجنون که یک سیلی هم به گوش خودم میزنه! پاک قاطی کرده بودم. استرس داشتم و قواعد ساده عربی را هم اشتباه میکردم. یک آیه الکرسی خواندم تا آرام شدم.
چند بار به مهدی گفتم که حواسش باشد کسی را قلقلک نکند. همان موقع خودم را قلقلک کرد و به سختی از دستش خلاص شدم. با عبا و قبا رهایی سختتر بود. یاد دوران باشگاه کاراته افتادم، مهدی را همراه خودم به باشگاه برده بودم تا با مربی صحبت کنم، که مهدی را هم بیاورم باشگاه تا شاید این زور و بازویی که دارد درست مصرف شود.
استاد با مهربانی دستان مهدی را گرفت و کنارش نشست. با او خوش و بشی کرد و گفت: آقا مهدی یک دست مردونه بده ببینم چقدر قوی هستی!؟ استاد دست مهدی را کمی فشار داد، مهدی هم تمام زور خود را به کار برده بود تا دست استاد را فشار دهد. صورت مهدی سرخ شده بود، دستش درد گرفته بود اما نمیخواست کم بیاورد. ناگهان با دست دیگرش حمله کرد به زیر بغل استاد! چنگال قویاش را به ماهیچههای ورزیده سینه و بغل استاد میکشید و مثلا قلقلک میداد. استاد هر کار کرد نتوانست از چنگال قوی مهدی فرار کند، به ناچار دست مهدی را ول کرد و شکست را پذیرفت. مهدی، استاد کیوکوشین کاراته دان ۵ را زمینگیر گرده بود، چه رسد به من!
ادامه دارد …
رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده است.
منبع:http://hawzahnews.com/detail/News/465422

حاج آقا اول بریم زیارت حضرت عباس(ع) یا زیارت امام حسین(ع)؟
سه شنبه 97/07/24
سفرنامه اربعین (۲)؛ - ادامه قسمت قبل
ماشین ون مانند قطرهای، از دریای ماشینها بیرون زد و به سوی کربلا روانه شد. نماز صبح را در مسجدی نزدیک بدره به جماعت اقامه کردیم و دوباره حرکت کردیم، مهدی کنار من نشسته بود و چرت میزد، ریشهای زبر و تیغ تیغی خود را میخاراند. چانه خود را در مشتش گرفته بود و چرت میزد. سرش را روی شانهام گذاشتم و گفتم: مهدی سرت را روی شونه من بگذار و راحت بخواب. سرش را روی سینه من گذاشت، موهای کوتاه و تیز او در برخورد با قبای من خش خش میکرد. دستم را کمی جابجا کردم، ناگهان مهدی گردن کشید و صدایش در آمد : دایی رضا هااا؟ هااا؟ کلهام بو میده، بو لاش میده!؟ هاا؟ هاا؟ دایی رضا. خوب شد دست به دماغم نبردم، واقعا بو میداد! اگر دست به دماغم میزدم بهش برمیخورد، خیلی بچه تیزی است اگر دست از پا خطا میکردی سریع مچت را میگرفت!
...
خسته بودم و خیلی خوابم میآمد، آرام گفتم: نه مهدی خوبه بخواب، جون خودت بخواب! جون هر کی دوست داری بخواب! کلهاش را به شدت خاراند و بعد سر انگشتانش را بو کرد. انگشت خشک و استخوانیاش را زیر بغل من کرد و قلقلک داد و گفت: اییشاااالله برسیم خونه سید جاسموو یه حموم نازی میرم! قشنگ صابون میزنم یه صابون نازی و بعد لیف میکشم، نگاه کن اینجوری. آستینش را بالا زد و پوست دستش را مثلا لیف کشید و به شدت مالاند تا قرمز شد! گفتم: باشه باشه خوبه، حالا بگیر بخواب. با سید جاسم در سفر ماه رمضان سال گذشته آشنا شده بودیم، خانهاش در کربلا بود. برای اربعین هم اصرار داشت به خانه او برویم. نزدیک اذان ظهر به کربلا رسیدیم، مقصد اولیّه ما خانهی یکی از دوستان عراقی به نام ابوهبه بود که در شارع بغداد روبروی عمود ۱۲ قرار داشت. به راننده ماشین سپرده بودیم که نزدیک شارع بغداد پیاده کند. راننده ما را در سر چهارراهی پیاده کرد و گفت: شارع بغداد قریب… منّا منّا ! میگفت از خیابان سمت چپ بروید. سر میدان شهید آیت الله شیخ باقر باقرالنمر بودیم، از هر که میپرسیدیم شارع بغداد کجاست؟ میگفت قریب!!! حدود ۲ ساعت پیاده رفتیم تا به خانه ابوهبه رسیدیم. آدرس دادن برادران عراقی ماجرایی عجیب و معمّا گونه دارد، در سالهای قبل چند بار مورد نوازش ترکشهای این آدرس دادن عراقیها قرار گرفته بودم اما باز هم ترکش خوردیم البته چارهای نداشتیم دیگر! از هر که میپرسیدیم چقدر راه تا شارع بغداد است میگفت: ای قریب قریب! ابوهبه، یک مرد حدود ۵۰ ساله با قدی بلند ، چهارشانه و قوی هیکل بود. صاحب کارخانه نانوایی بود که در ایام اربعین کارخانه را تعطیل میکرد و کارگرهای تایلندی و بنگلادشیاش را برای خدمت به زائرین به خانه میآورد. ابوهبه مردی خوشرو ، خوش صحبت و خندهرو بود، با همه زائرین به کمال تواضع و محترمانه برخورد میکرد. خانهای دو طبقه و تمیز که طبقه بالای آن خانمها اسکان داده میشدند و طبقه همکف آن با سه اتاق بزرگ و یک راهروی بزرگتر برای مردها آماده شده بود. نماز را به جماعت خواندیم، نهار را که خوردم ، به پشت خوابیدم، پرههای پنکه سقفی پر از خاک کهنه و مقدس کربلا بود، نرم نرم اما دستپاچه به دنبال هم میدویدند. استراحت مختصری کردم ، میخواستم با همین بدن و لباس خاکی به زیارت بروم، هوای مهران و عراق مثل اکثر ایام پر از ریزگرد و گرد و خاک بود. تمام لباس و سر و بدنم را لایهای از خاک گرفته بود، عمامه سفید و تازه راهاندازی شدهی من پر از خاک شده بود. تا خواستم کفش پا کنم و بزنم بیرون، مهدی گفت: دایی رضا منم میخام بیام، ها میگی منم بیام ها؟ ها؟ ها؟. داشتم با ابوهبه خداحافظی میکردم که مهدی با دستان قوی خود صورت من را برگرداند که به حرف او گوش کنم: ها؟ ها؟ منم بیام؟!. چشمان قرمزش را با مشتان گره کرده استخوانیاش به شدت مالاند و دوباره و سهباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: مهدی اول یه حموم نازی برو، خودت گفتی کلهات بو لاش میده! بیاختیار دستش به سمت سرش رفت و خش خش، پوست سرش را خاراند و بو کشید و گفت: ها بو لاش میده. لبخندی زدم و گفتم: بدتر از بو لاش ، بو خر مرده میده! بدو تا شلوغ نشده برو حموم .بعد از مدتی کلنجار رفتن با مهدی ، او را به برادرش محمد سپردم و به سوی حرم حرکت کردم، تا حرم حضرت عباس علیه السلام حدود ۴۰ دقیقه پیادهروی داشت. موج جمعیت در شارع بغداد من را با خود برد تا به پسری حدود ۳ ساله رسیدم، گونههای سرخش زیر آفتاب تند ظهر و از زیادی گرد و خاک، متمایل به قهوهای سوخته شده بود، شال مشکی به دور سرش بسته بود، سر بند یا اباعبدالله الحسین علیه السلام بر روی پیشانیاش خودنمایی میکرد. پستانک سفید و کثیفش را با عجله و حرص میمکید، در راه عشق محکم قدم برمیداشت اما قدمها را نمیتوانست پا به پای مادرش بردارد. دسته پرچم قرمزی به کمرش بسته شده بود و نیم متر بالای سرش به اهتزاز درآمده بود، روی پرچم نوشته بود: قال رسول الله صل الله علیه وآله: انّ لقتل الحسین حراره فی قلوب المومنین لن تبرد أبدا. (همانا که به خاطر شهادت امام حسین علیه السلام حرارتی در قلوب مومنین بوجود میآید که هرگز سرد نخواهد شد.) یک لحظه به فکر فرو رفتم: حرارت عشق به امام حسین علیه السلام با قلب این مادر و کودک چه کرده است؟ قلوب این جمعیّت مشتاق را چگونه صیقل داده است؟ قلبم به لرزه افتاد. چشمم به کفشهای ورزشی سفید اما چرک مرده کودک بود که ناگهان پسرک زمین خورد. پستانکش پرت شد بیرون، مادرش نفهمید، پسرک همان طور خوابیده روی خاک، اول دست برد پستانکش را به نیش کشید و بعد بلند شد ایستاد و دوید دنبال مادرش. به همین سادگی که خواندید! ۴)- بعد از گذشتن از سیطره شارع بغداد به روبروی حرم حضرت باب الحوائج آقا ابالفضل العباس علیه السلام رسیدم. قبل از ورود به حرم یک مرد ایرانی میانسال جلویم را گرفت و با گلایه گفت: حاج آقا من از شماها گله دارم اصلاً به فکر مردم نیستید! در اینجا یک روحانی پیدا نمیشه که ما مسئله شرعی از او بپرسیم، خیلی زشته که یک طلبه اینجا نباشه!. با مهربانی و لحنی ملایمتر از او جواب دادم: خسته نباشید تازه رسیدید کربلا؟ بار اول است میآیید کربلا؟ گفت: بله بار اولم است. گفتم: معمولا طلبه ها چند روز قبل از اربعین و از مسیر نجف به کربلا به اینجا میرسند، حالا من در خدمتم سوالتان را جواب میدهم انشاءالله. مرد میانسال پرسید: حاج آقا اول بریم زیارت حضرت عباس بعد بریم زیارت امام حسین یا برعکس؟ شنیدم اول باید بریم زیارت حضرت ابوالفضل و از ایشون اجازه بگیریم و الاّ زیارتمون قبول نیست! قبلاً شبیه این سوال برای خودم هم پیش آمده بود، جوابش را از یکی از اساتید پرسیده بودم. مکثی کردم و گفتم: تا جایی که من شنیدم، دلیل و روایتی نداریم که اول باید به زیارت حضرت ابالفضل علیه السلام برویم. این یک چیز ذوقی است که بعضی از بزرگان میگن. اگر بخواهیم الویت بندی کنیم، اول باید به خدمت مولا و سرور حضرت ابوالفضل رفت. یعنی اول زیارت سیدالشهدا علیه السلام و بعد زیارت برادر گرامی ایشون. مرد لبخندی زد، به نظر قانع نشده بود اما تشکر کرد و رفت. مسیرم طوری بود که اول به حرم حضرت عباس علیه السلام رسیدم، یک سلام دادم و به زیارت ارباب بی کفن شتافتم و بعد زیارت برادر باوفایشان عباس. زیارتم که تمام شد احساس آرامش عجیبی پیدا کردم، خستگی راه از تن و روحم رخت بربسته بود. از بین الحرمین خارج شدم و به نزدیکی شارع بغداد رسیدم، پسر بچهای ۴-۵ ساله حال و هوای مرا عوض کرد، تیشرت مشکی به تن داشت، چهره گندمگونش خاکی و زیبا ، بر پیشانیاش گل مالیده بود. پشت لباسش نوشته بود: أنا مع الحشد و الحشد مع الحسین علیه السلام . این کودک آمده بود تا با نیروی بسیج مردمی عراق(الحشد الشعبی) همراهی کند و در مقابل تکفیریها و داعشیها قد علم کند. او میدانست که بسیجیها راه حسین علیه السلام را با خون خود قرمز نگه میدارند تا هیچ کس راه را گم نکند. ادامه دارد …منبع:http://hawzahnews.com/detail/News/465421

هوی هوی دایی رضا، صابون برداشتی؟ شامپو چی؟!
دوشنبه 97/07/23
همین
چهار سال پیش بود که پشت فرمان ماشین پراید ۱۴۱ نقرهای رنگم نشسته بودم؛ هادی کنارم نقش شوفر را بازی میکرد و محسن صندلی عقب لمیده بود و غُر میزد. بار اولی بود که برای پیاده روی اربعین دل به راه داده بودیم. هیچ کدام ویزا نداشتیم، محسن حتی گذرنامه هم نداشت.
...
از دوستان طلبه که در مرز مهران بودند، خبر میرسید که اوضاع شیر تو شیره و مردم بدون ویزا و گذرنامه هم از مرز رد می شوند. رادیو روشن بود و میگفت از ورود بدون ویزا و گذرنامه به شدت جلوگیری میشود. بوی چایی کهنه و کیک خانگی از گوشه کنار ماشین به مشام می رسید. اضطراب و دلهره دلم را آشوب کرده بود، با بیم و امید به راه ادامه دادیم. ماشین به میدان اول شهر ملایر رسیده بود که ناگهان سرعتگیر بزرگ و بدون علامتی ماشین و سرنشینان را به هوا پرتاب کرد. محسن سرش به سقف خورد، عمامه اش افتاد جلوی پایش و فریاد کشید: بااابووو چه خبرته! به فنرای این قراضه رحم نمیکنی به دل و قلوه ما رحم کن. با لبخند گفتم: ندیدم اصلاً، تابلو هم نداشت حالا زیادی جوش نزن، شیرت خشک میشه! ماشینم داره ورزیده میشه، ان شاءالله راه کربلا باز شه با همین ماشین بریم تا کربلا، این سرعتگیرها به پای چاله چوله های جاده های عراق هیچی نیست!داخل ملایر همان طور که به دنبال تابلوی کرمانشاه یا مهران میگشتم به هادی که کنار دستم نشسته بود گفتم: عراقی ها چقدر به زائران اربعین احترام میگذارند و تحویل می گیرند، به خونه های خود دعوت می کنن و بهترین غذاها را بدون هیچ منّتی به زائران می دهند؛ اما ایرانی ها اصلا تحویل نمیگیرند، هیچ خبری از موکب و پذیرایی نیست.
همین طور در مدح عراقی ها و ذمّ ایرانی ها میگفتم که به میدانی کوچک رسیدیم که نه تابلویی داشت و نه اسمی! راه را گم کرده بودیم، از یک مغازه دار سوال کردم، گفت: اوه اوه خیلی اشتباه اومدی باید برگردی! همان موقع صدای اذان مغرب از مسجدی کنار میدان به گوشمان رسید، رفتیم مسجد برای نماز جماعت، قبل از شروع نماز، امام جماعت با دیدن ما، آمد جلو و با ادب و احترام خاصی سلام و احوالپرسی کرد. وقتی فهمید ما عازم کربلا هستیم، اصرار کرد که امشب باید به خانه ی من بیایید.
بین دو نماز، امام جماعت بلند شد و به همه مأمومین گفت: این سه طلبه عزیز عازم کربلا هستند از آنها خواهش میکنیم که نایب الزیاره همه نمازگزاران مسجد باشند و برای همه ما دعا کنند. بعد از تمام شدن نماز عشاء همه نمازگزاران دانه دانه آمدند و با ما روبوسی کردند و التماس دعا گفتند. یک مرد میانسال هم اصرار کرد برای صرف شام به خانه اش برویم. هادی دهانش را نزدیک گوش من آورد و گفت: بیا آقا رضا تحویل بگیر، گفتی ایرانی ها زائرین را احترام نمی کنند، نگاه کن انگار خدا می خواست ما گم بشویم تا به ما نشان دهد که ایرانی ها هم عاشق خدمت به زائرین هستند. من فقط ابرویی بالا انداختم و لبخند زدم، انگار راست میگفت. نگاهم به خوردگی و سوراخ پایین کت مرد میانسال مانده بود، نگاهم از سوراخ کتش سُر خورد و به سوراخ پشت جورابش خزید. خیلی هم اصرار کرده بود و گفته بود: شام بیایید مهمان ما، افتخار بدید، یه خونه درویشی هست دیگه! از مسجد که بیرون آمدیم چشمم افتاد به کفش رنگ و رورفتهی مرد میانسال، راست میگفت داشت میرفت به سمت خانه ی درویشی اش.
روحانی مسجد با اصرار گفت: خواهش میکنم امشب را مهمان ما باشید و شب بخوابید و صبح زود برید مرز. گفتم: ما برنامه ریزی کرده بودیم که نصفه شب به مهران برسیم و همون نیمه شب از مرز رد بشیم که خلوتتر باشه. حاج آقا دستی به ریش جو گندمی خود کشید و گفت: هر جور راحتید، ولی شام را باید بیایید. ما هم بیشتر از این ناز نیاوردیم و به دنبال ماشین او تا در خانه اش رفتیم. وارد خانه اش که شدیم ، جلوی در کفشم را درآوردم، حاج آقا خم شد و کفشم را جفت کرد و گذاشت توی جاکفشی ، شرمنده شدم، با احترام از ما پذیرایی کرد. سر سفره شام از شغل و برنامه کاری حاج آقا پرسیدم، دکترای فلسفه داشت و استاد دانشگاه ملایر بود. سفره که جمع شد، خداحافظی کردیم و جلوی در دوباره حاج آقا خم شد و کفش هایمان را جفت کرد و گفت: مخصوصاً نایبالزیاره ما باشید حتماً. پیشانی ما را بوسید و سوار ماشینش شد تا راه را به ما نشان دهد.
اما امروز با تجربه سه دوره سفر اربعین، ده روز قبل از اربعین از قم حرکت کردیم ، ۱۴ نفر بودیم با سه ماشین شخصی. نسیم ملایم پاییزی هوای گرم قم را بهاری کرده بود، ابرهای سفید پشمالویی در آسمان دیده میشدند که خنکای سایهشان از پنجره ماشین میریخت توی صورتمان، اما ابرهای بی بخاری بودند؛ انتظار باران از آنها نمیرفت. ساعت دو و نیم بعد از ظهر حرکت کردیم، ترافیک بعضی محورها و خرابی بعضی جاده ها باعث شد ۷۵۰ کیلومتر راه در حدود ۱۰ ساعت طی کنیم. نیمه شب بود که به مهران رسیدیم، ده روز مانده به اربعین حسینی، سیل مردمی به سمت مرکز مغناطیس توحیدی جهان اسلام آرام اما بیقرار و دل آشوب جلو میراند ؛ کربلا در روز اربعین نقطه عطف قلوب عاشقان، مرکز جاذبهی مغناطیسی است که بُرادههای قلوب آهنین را به سمت آهنربای عشق جذب میکند و حول محور توحید به حرکت در میآورد.
ادامه دارد…
رضا کشمیری در قالب کتاب «پا به پای قافله عشق» سفرنامه زیارت اربعین خود را به رشته تحریر درآورده است که قسمت اول آن اینجا ذکر شده است.
منبع:http://hawzahnews.com/mobile/mobiledetail/News/465304/75

توصیه امام صادق)علیه السلام برای پیاده روی اربعین
یکشنبه 97/07/22
۱۳ توصیه امام صادق(علیه السلام )برای پیاده روی اربعین
رفتار نیکو با همراهان، کمگویی، فراوان به یاد خدا بودن، صلوات فرستادن، کمک به نیازمندان در سفر، از جمله مواردی است که امام صادق(ع) در آداب پیادهروی اربعین بیان فرموده است.
پیادهروی در مراسم اربعین یک توفیق عظیم و وصف ناپذیر است که برای بهرهوری بیشتر از این سفر معنوی لازم است تا زائرین آدابی را رعایت کنند.
توفیق رفتن به زیارت سید و سالار شهیدان در مراسم اربعین آن هم با پای پیاده، شامل عاشقان شوریده حالی میشود که با شیدایی خاص خود این سفر عشق را در مینوردند تا نهایتا کام تشنه خویش را با وصال به معشوق سیراب کنند. این سفر عشق را آدابی نورانی است که امام صادق(ع) در ضمن حدیثی به آنها اشاره میفرماید که در ادامه میخوانیم:
...
pan style="color: #000080; font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif; font-size: 10pt;">1. رفتار نیکو با همراهان
«حُسْنُ الصَّحَابَةِ لِمَنْ یَصْحَبُک»؛ خوشرفتاری با همراهان.
توجه به ارزشهاى اخلاقىِ اسلام در سفر زیارتی، این مسافرت معنوی را بسیار شیرین و جاذبهدار میکند. یکی از این ارزشهای اخلاقی که رعایت آن پسندیده است؛ رفتار نیکو با همراهان است. انسان باید به هم سفر خویش به دید زائر امام نگاه کند و نهایت احترام، ادب، مهربانی، خوش خلقی، و تواضع را داشته باشد و اگر احیانا در طول سفر بر اثر محدودیت امکانات، ازدحام جمعیت، خستگی راه یا بیماری، با بدخلقی او مواجه شد، با سعه صدر و مدارا آن را مدیریت کند.
2. کمگویی
«قِلَّةُ الْکَلَامِ إِلَّا بِخَیْر»؛ کمگویى، جز به نیکى.
پرحرفی و بیش از حد صحبت کردن، خصوصاً در مکان هایی که در طول سفر برای استراحت عمومی تعبیه شده، علاوه بر آن که موجب اذیت اطرافیان میشود آفتی است که ناخودآگاه انسان را در ورطه هلاکت و سقوط می افکند و باعث می شود انسان به گناهانی مانند دروغ، غیبت، تهمت، سخن چینی و… مبتلا شود، لذا شایسته است که به مقدار ضرورت سخن گفته شود تا از مفاسد پرحرفی در امان بود.
3. فراوان به یاد خدا بودن
«کَثْرَةُ ذِکْرِ الله»؛ بسیاری یاد خدا.
در اسلام برای عباداتی مانند نماز، روزه، حج و… محدودیتهایی زمانی، مکانی، کمّی و کیفی وجود دارد و تنها ذکر خداست که نه تنها محدودیت ندارد بلکه توصیه به کثرت آن نیز شده است: «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اذْکُرُوا اللَّهَ ذِکْراً کَثیراً؛ اى کسانى که ایمان آوردهاید ذکر حق و یاد خدا (به دل و زبان) بسیار کنید». بر همین اساس توصیه میشود برای آمادگی پیدا کردن حضور در پیشگاه معصوم و کسب حال معنوی، ذکر و یاد خدا را داشته باشیم که آثار سازنده روحى و اخلاقى فراوانى به جای میگذارد، و زائرین به راحتی میتوانند با برنامهریزی مشخص و همراه داشتن یک صلوات شمار ساده، اذکار فراوانی را در این سفر معنوی انجام دهند.
4. پاکیزگی لباس
«نَظَافَةُ الثِّیَاب»؛ پاکیزگی لباس.
از آن جا که حالت روحی و جسمی، ظاهر و باطن در یکدیگر تأثیر متقابل دارند، حضرت نکتهای را در مورد وضعیت ظاهری مبنی بر پاکیزگی لباس زائر تذکر میدهند که لباس تمیز و وضع ظاهری زائر در پدید آمدن حال مناسب روحی و ایجاد نشاط معنوی تاثیرگذار است. به علاوه، بخشی از حرمتگذاری به شخصیتی که به دیدارش میرویم، در آراستگی ظاهر و مرتب بودن لباس جلوه میکند، بر همین اساس به پاکیزگی لباس توصیه شده است.
5. غسل پیش از آمدن به مرقد امام حسین (ع)
«الْغُسْلُ قَبْلَ أَنْ تَأْتِیَ الْحَائِر»؛ غسل قبل از آنکه وارد حائر شوی.
طهارت روحی شرط ارتباط با پاکدلان و پاک جانان و حضور در اماکن مقدس است، لذا یکی از آداب این سفر، که قبل از ورود به حرم توصیه می شود، غسل زیارت است. شخصی از امام صادق (ع) سوال کرد منظور از آیه: «خُذُوا زینَتَکُمْ عِنْدَ کُلِّ مَسْجِد؛ زیورهاى خود را در مقام هر عبادت به خود برگیرید»، چیست؟ حضرت فرمودند: «الْغُسْلُ عِنْدَ لِقَاءِ کُلِ إِمَامٍ»؛ مراد غسل نمودن هنگام ملاقات امام است.
زائر به برکت این غسل، کسب طهارت، معنویت و نورانیت می کند، شاهد بر این مطلب دعایی است که امام صادق (ع) هنگام غسل زیارت توصیه فرموده اند: «بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ اللَّهُمَّ اجْعَلْهُ لِی نُوراً وَ طَهُوراً وَ حِرْزاً وَ شِفَاءً مِنْ کُلِّ دَاءٍ وَ آفَةٍ وَ عَاهَةٍ اللَّهُمَ طَهِّرْ بِهِ قَلْبِی وَ اشْرَحْ بِهِ صَدْرِی وَ سَهِّلْ بِهِ أَمْرِی؛ به نام خدا، و به کمک خدا، خدایا آن را قرار ده روشنى و پاک کننده و نگه دارنده، و شفاى از هر درد و بیمارى و آفت و آسیب، خدایا دلم را با آن پاک کن، و سینه ام را بگشاى، و کارم را با ان آسان گردان».
6. بسیار نماز خواندن
«کَثْرَةُ الصَّلَاة»؛ بسیار نمازگزاردن.
نماز از عالىترین نمونههاى معنوى پیوند با خدا و برترین جلوههاى ذکر خدا است و امام حسین (ع) از اقامه کنندگان نماز است، هم چنان که در زیارت نامه ایشان آمده است: «أَشْهَدُ أَنَّکَ قَدْ أَقَمْتَ الصَّلَاةَ وَ آتَیْتَ الزَّکَاةَ؛ گواهى مى دهم که تو برپادارنده نماز و دهنده زکات هستى»، نماز در حادثه عاشورا جلوه خاصی داشت، از نمازهای سید الشهداء (ع) و اصحابش در شب عاشورا، از نماز اول وقت حضرت در ظهر عاشورا، گرفته تا نمازهای شب حضرت زینب (س) در حالت اسارت و…
لذا یکی از شاخصههای شیعه واقعی و عاشق امام حسین (ع) اهمیت به نماز است و بر همین اساس نباید از نماز اول وقت و نوافل شب در سحرگاهان غافل ماند.
7. صلوات فرستادن
«الصَّلَاةُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد»؛ درود بر محمّد (ص) و خاندانش.
صلوات فرستادن ذکر بسیار مبارک و با عظمتی است که بر زبان آوردن آن در همه احوال و زمانها دارای ثواب است و در این سفر که زائرین برای زنده نگه داشتن نام اهل بیت علیهمالسلام، گام بر میدارند، زیبنده است که مترنّم به این ذکر باشند.
8. با وقار بودن
«التَّوْقِیرُ لِأَخْذِ مَا لَیْسَ لَک»؛ با وقار بودن در صرفنظر از دریافت آنچه متعلق انسان نیست.
وقار که بیانگر یک نوع آرامش ظاهری، سنگینی و متانت شخصیت است، به انسان این امکان را می دهد که از کارهای سبک، شوخیهای نامناسب و کارهای زننده که مناسب شأن یک مسلمان نیست برحذر باشد و شأن یک زائر را کاملا رعایت کند.
9. پرهیز از نگاه به حرام
«یَلْزَمُکَ أَنْ تَغُضَّ بَصَرَک»؛ لازم است که چشمانت را بپوشانی.
زائری که قرار است چشمش به جمال مرقد مطهر حسین بن علی (ع) روشن شود، باید در طول سفر مراقب چشمان خویش باشد تا مبادا به حرام بیفتد که مراقبه نکردن از نگاه حرام، آن حال خوش معنوی را از زائر خواهد گرفت.
10. کمک به نیازمندان در سفر
«یَلْزَمُکَ أَنْ تَعُودَ إِلَى أَهْلِ الْحَاجَةِ مِنْ إِخْوَانِکَ إِذَا رَأَیْتَ مُنْقَطِعاً وَ الْمُوَاسَاة»؛ لازم است که مراقب همراهان حاجت مند بوده و با آنان همراهی کنی.
در مراسم پیادهروی اربعین که خیل مشتاقان حضور دارند و خدام زائر الحسین (ع) بدون منت و با افتخار کارگشایی دارند، چه زیباست که زائرین نیز در این امر عظیم سهیم باشد و مراقب بزرگترها، مسنترها، و افرد محتاج به کمک باشند و از آنان دستگیری نمایند، که سیدالشهداء (ع) در این زمینه فرمودند: «وَ مَنْ نَفَّسَ کُرْبَةَ مُؤْمِنٍ فَرَّجَ اللَّهُ عَنْهُ کُرَبَ الدُّنْیَا؛ هر کس اندوهی را از دل یکی از اهل ایمان بزداید، خداوند متعال غصههای دنیا و آخرت او را از میان بر میدارد. [مشکلاتش را حل خواهد کرد]».
11. تقیه
«وَ یَلْزَمُکَ التَّقِیَّةُ الَّتِی قِوَامُ دِینِکَ بِهَا»؛ و بر تو لازم است تقیهای که موجب قوام دینت است را رعایت کنی.
علی رغم تلاش دشمن بر تفرقه و جدایی بین امت اسلامی، حفظ وحدت و انسجام از توصیههای دیگر حضرت است، و بر همین اساس باید از هر نوع کاری، که به این وحدت آسیب می زند، مانند مطرح کردن اختلافات مذهبی، توهین به بزرگان یکدیگر و القاء شبهات و… به شدت خودداری شود.
12. ترک گناهان
«الْوَرَعُ عَمَّا نُهِیتَ عَنْه»؛ و از آنچه نهى شدهاى، پارسایى بورزى.
طیق آیه قرآن کریم سه دسته هستند که ناظر اعمال انسان هستند: «وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَیَرَى اللَّهُ عَمَلَکُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُون؛ و بگو که هر گونه عمل کنید خدا آن عمل را مىبیند و هم رسول و مؤمنان بر آن آگاه مىشوند»، در واقع علاوه بر حق تعالی و رسول مکرم اسلام (ص)، مؤمنین نیز ناظر افعال انسان هستند و اهل بیت (ع) مصداق بارز آن است. امام صادق (ع) در تفسیر این آیه شریفه و بیان مصداق مومنون میفرمایند: «هُمُ الْأَئِمَّة؛ مراد از مومنون، ائمه (ع) هستند». بنابراین ادب حضور اقتضاء میکند زائر کاملا مراقب اعمال و رفتار خود باشد و بداند در هر قدمی که بر میدارد و هر کلامی که میگوید، امام حسین (ع) و سایر ائمه (ع) او را میبینند.
13. ترک مجادله
«وَ الْخُصُومَةِ وَ کَثْرَةِ الْأَیْمَانِ وَ الْجِدَالِ الَّذِی فِیهِ الْأَیْمَان؛ و نیز [پرهیز کنی] از بگو مگو کردن و سوگند فراوان و کشمکشهایى که در آن، سوگند یاد میشود».
بنابراین شایسته است که زائر این آداب را رعایت نماید تا مستحقّ بازگشت با آمرزیدگى و رحمت و خشنودى خدا شود.
منبع:http://alarbaeen.ir/Articles/Show/630

هرکس من را از ماه صفر باخبرکند...!???
چهارشنبه 97/07/18
چندی است در برخی از سایتها و وبلاگ ها عبارت زیر تبلیغ می شود آیا تبلیغ این عبارت درست است و من می توانم این عبارت را تبلیغ کنم و معنی دقیق این دعا چیست؟
منبع مسند و موثق این روایت چه کتابی است و چه کسی این روایت را از پیامبر اسلام (ص) نقل نموده اند خواهشا آدرس کامل را اعلام نمایید
چنین حدیثی نیافتیم و حدیث هایی که در اینترنت مشاهده می کنید تا در منابع معتبر ندیده اید یا در سایت های معتبر و شناخته شده تایید نشده اند ، نپذیرید.
متاسفانه کارخانه حدیث سازی در اینترنت به شدت فعال است و در قالب های ظاهر الصلاح اهداف شومی را تعقیب می کنند.
...
الفاظ دعا هم از دعاهای مختلف گرفته شده و با این عبارت دعا کردن مانعی ندارد چون مضمون خوبي دارد اما نسبت دادن آن به پیامبر و از زبان پیامبر ترویج كردن (تا زماني كه يقين به استناد آن نداريم ) دروغ بستن بر پیامبر خداست که بزرگترین گناهان می باشد.ترجمه عبارت به شرح زیر است:
منزه است خدا ؛ ای گشایش دهنده گرفتاری ها ، ای برطرف کننده غم ها ، در کار مهم من گشایش قرار ده و امر مرا آسان کن و به ضعف و بیچارگی ام رحم کن و [و ارزقنی (من) حیث لا احتسب]مرا از جایی که گمان نمی برم ، روزی بده ای پروردگار جهانیان.
منبع:مركز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
سایت تبیان: